فصل اول رمان لحظه ساز عاشقی

رمان عاشقانه برای عاشقان رمان

بهترین رمان های عاشقانه و جالب توسط نفس در این وبلاگ برای شما

فصل اول رمان لحظه ساز عاشقی

باران ملايمي در حال باريدن بود ارميتا ماشين را بيرون از محوطه شركت پارك كرد و به طرف ساختمان رفت وارد اسانسور شد و دكمه طبقه هفتم را فشرد منشي ها با ديدن او لبخندي زدند ارميتا با خوشرويي گفت:
- سلام مي تونم به ديدن پدرم برم؟
- بله خواهش مي كنم
ارميتا ضربه اي به در زد و داخل شد
سلام پدر جان
پدر با شنيدن صداي ارميتا سرش را بلند كرد و با مهرباني گفت:
- سلام دخترم خوش اومدي
ارميتا بوسه اي به گونه پدر زد و گله مند گفت:
- پدر جان بعد از يك هفته از مسافرت برگشتيد و اومديد اينجا
- بي انصافي نكن دختر خوب تو كه مي دوني چقدر كار دارم چيزي به تعطيلات نمونده بايد كارها رو سر و سامون بدم
ارميتا سرش را با ناز خم كرد
- باشه قبول كردم اما پس من چي؟ راستي تحقيقم رو اماده كردين؟
پدر يك فنجان قهوه براي ارميتا ريخت
- اصل كار تويي عزيزم قهوه تو بخور بعدش خودم دربست در خدمتتم بيا اينم تحقيقي كه مي خواستي
ارميتا با طنازي خنديد
- مرسي باباي خوبم خدمت از ماست
- اي بد جنس
پدر عاشقانه به چهره زيبا و دلنشين دخترش چشم دوخت خنده هاي ارميتا او را به ياد ايرين مي انداخت زني كه مادر ارميتا و يگانه عشق اقاي "راكفلر" در اتمام زندگي اش بود اما دست سرنوشت با بيماري مرموزي در بيست و سه سالگي او را به كام مرگ كشاند ارميتا سه ساله بود كه مادرش را از دست داد صداي ارميتا پدر را از خاطرات گذشته بيرون كشاند
- پدر جون اگر با من كاري نداريد برم مي ترسم به امتحانم نرسم
- امتحان؟!
- استادمون تو ازمون دكترا قبول شده و بايد بره سفر به همين خاطر امتحان چند هفته اي زودتر برگزار مي شه
قبل از اين كه پدر پاسخي بدهد صداي زنگ تلفن بلند شد اقاي راكفلر با فشردن دكمه اي گفت
- بفرمائيد
- جناب راكفلر اقاي فرزام تشريف اوردن خيلي هم عجله دارن
- بگين بياد داخل.
ارميتا به طرف در خروجي رفت و گفت
- خداحافظ پدر جون ديگه مزاحمتون نمي شم
- خداحافظ عزيزم موفق باشي
هنوز ارميتا از اتاق خارج نشده بود كه چند ضربه به در خورد و كسي از پشت در همزمان دستگيره را چرخاند و در باز شد ارميتا كه كاملا غافلگير شده بود سرجايش خشكش زد و خيره به مرد جواني نگاه كرد كه درست روبرويش بود چند لحظه بعد ارميتا به خودش امد و از جلوي در كنار رفت جوان داخل اتاق شد ارميتا ارام سلام كرد و در حالي كه سنگيني نگاهش را حس مي كرد از برابرش گذشت و بيرون رفت.
از پشت سر صداي پدرش را شنيد كه جوان را به نام مي خواند
- سلام شهياد جان بفرمائيد
- سلام از بنده ست جناب راكفلر مدارك رو خدمتتون اوردم
- خوش اومدي بشين پسرم.
- ممنون دو ساعت ديگه پرواز دارم ديرم مي شه
اقاي راكفلر در حالي كه بسته را از شهياد تحويل مي گرفت گفت
- پس مزاحمت نمي شم برو كه ديرت نشه
- با اجازتون مرخص مي شم
شياد هنوز چند قدمي از مير اقاي راكفلر فاصله نگرفته بود كه بسته اي روي صندلي به نام ارميتا راكفلر توجه اش را جلب كرد نگاه شهياد توجه اقاي راكفلر را هم جلب كرد و سرش را با ناراحتي تكان داد
- اما از دست اين دختر كم حواس تحقيقش را چرا جا گذاشته و با نگاهي به شهياد ادامه داد
- - بايد زودتر به دستش برسونم
شهياد مودبانه سرش را خم كرد و گفت
- فكر نمي كنم خيلي دور شده باشن اگه اجازه بدين براشون مي برم
- واقعا لطف مي كني پس عجله كن تا از ساختمون خارج نشده
شهياد بسته را برداشت و با خداحافظي از دفتر خارج شد
ارميتا نفس زنان پله هاي طبقه اول را طي كرد و با نگاهي به ساعتش غرولند كنان گفت
- دير مي شه مي دونم كه بازم دير مي شه اينم از شانس من هر وقت مي خوام سوار اسانسور بشم كسي توشه
شهياد دكمه اسانسور را زد و داخل ان شد در دل دعا كرد كه دير نرسد چهره ارميتا در نظرش جان گرفت به ياد طرف نقاشي شده داخل قاب عكس زيباي روي ميز اتاق اقاي راكفلر افتاد و با خود زمزمه كرد هميشه فكر مي كردم اين عكس تصويري از يه چهره خياليه باورم نمي شد صاحب اون تصوير افسونگر روبروم ببينم
ارميتا در حال خارج شدن از شركت نگاهي به ساعت انداخت و با عجله به طرف ماشينش رفت اما با ديدن اتومبيل سياهرنگ زيبايي كه درست جلوي ماشينش پارك شده بود قدمهايش سست شد حيران مانده بود چه كند كه ناگهان صداي مردانه اي از پشت سر او را به خود اورد
- معذرت مي خوام.
بسرعت برگشت و ناباورانه به مرد جوان چشم دوخت مرد جواني كه پدرش او را شهياد ناميده بود چند لحظه طول كشيد تا به خودش امد و سرش را به نشانه احترام كمي خم كرد
- سلام
شهياد لبخند زيبايي زد و مودبانه گفت
- سلام از بنده ست خانم بنده رو به خاطر دارين
ارميتا با چهره اي كه سعي مي كرد خونسرد باشد به سرعت پاسخ داد
- بله كاملا همين الان شما رو در دفتر پدرم ديدم امري داشتين؟
شهياد در دل صلابت كلام دختر جوان را ستود
- ظاهرا خيلي عجله دارين درسته؟
- نه اصلا راستش حق با شماست مي خواستم برم اما نمي تونم يعني اون ماشين مزاحمه
شهياد ابروهايش را بالا انداخت و با لخند دلنشيني گفت
- اون ماشين مزاحم رو به تلاش صاحبش واسه برگردوندن بسته فراموش شده تون ببخشيد
ارميتا دستپاچه پاسخ داد
- منظوري نداشتم معذرت مي خوام راستي گفتين بسته كدوم بسته؟
قبل از اين كه شهياد توضيحي بدهد اه از نهادش بر امد حاصل زحمات سه ماهه خود و پدرش را در دفتر پدر جا گذاشته بود
شهياد كه دستپاچگي او را ديد لبخند شيريني زد و بسته را به طرفش گفت:
- پس اينو بگيريد تا من ماشين رو بردارم و شما هم زودتر به كارتون برسيد.
ارميتا نگاهي به دستهاي شهياد انداخت و به ياد تحقيقش افتاد كه بايد امروز ان را تحويل استادش مي داد و زمزمه كرد
- واي خداي من شما نجاتم داديد ممنون
باز هم افكراش را بلند بر زبان راند پس با نگاهي متعجب و استفهام اميز به شهايد گفت
- از كجا فهميديد اينا مال منه؟
- در دفتر كار پدرتون بود در ضمن اسمتون روشه
- درسته اونجا گذاشتمش باز هم متشكرم با اجازه تون من برم
در ماشين را باز كرد و داخل ان نشست و دوباره متوجه ماشين مزاحم شد
- اگه ممكنه ماشينتونو برداريد تا من برم
- چشم خانم راكفلر
ارميتا شرمنده شد شهياد ماشين را جابجا كرد اما ارميتا مجددا از ماشين پياده شد و با عجله به طرف دفتر پدر رفت
- مشكلي پيش اومده خانم راكفلر
- چيز ديگه اي رو جا گذاشتم
- صبر كنيد چرا اينقدر عجله مي كنيد
ارميتا انقدر عجله داشت كه بقيه حرفهاي شهياد را نشنيد خشمگين به نظر مي رسيد اما بدون حرف در حالي كه سعي مي كرد عصبانيتش را كنترل كند به طرف ساختمان رفت در اتاق پدرش بشدت باز شد ارميتا سراسيمه داخل شد و نفس زنان گفت
- پدر جون وسايلم اونا رو اينجا جا گذاشتم
- كدوم وسايلت؟
- همونايي كه روي اين صندلي بود
- اونا رو مي گي ولي؟
- ولي چي پدر جون؟
- صبر كن دارم مي گم دادم به شهياد برات بياره چند دقيقه بعد از تو از دفتر بيرون اومد
- شهياد كيه؟ اهان يادم اومد اما اون كه فقط بسته كاغذها مو اورد
- خب جزوه ها هم روي بسته كاغذها بود
ارميتا كه از عصبانيت در حال منفجر شدن بود با صدايي بلند گفت
- ديوونه
پدرش كه چشماش از فرط تعجب گرد شده بود گفت
- ارميتا؟
- يادم اومد پدر جون فكر مي كنم صدام كرد يه چيزي بهم بگه ولي من انقدر عجله داشتم كه توجهي نكردم شايد پايين منظرم باشه با اجازه
پدر قسمت اخر حرفهاي ارميتا را كه در حال دور شدن بيان كرد دست و پا شكسته شنيد و فقط توانست بگويد
- يواش تر ارميتا مواظب خودت باشد
اين دومين باري بود كه ارميتا با عجله محوطه شركت را ترك مي كرد نفسش به شماره افتاده بود ولي از سرعت قدم هايش نكاست و خود را سريع به اتومبيلش رساند متوجه جزوه ها شد كه روي سقف ماشين خودنمايي مي كرد كاغذ سفيد رنگي روي شيشه جلوي ماشين نظرش را جلب كرد ان را برداشت و گشود نگاهش به نوشته روي كاغذ ثابت ماند
احتياجي به تشكر نيست صداتون كردم كه توضيح بدم اما عجله داشتيد و توجهي نكرديد روز خوش شهياد فرزام
ارميتا نگاهي نا اميدانه به ساعتش انداخت مطمئن بود كه ديگر او را به جلسه راه نخواهند داد با خشم يادداشت را ميان دستهايش فشرد و با لحني دردمند گفت درسته جناب فرزام عجله داشتم اما مي دونم نمي رسم!




نظرات شما عزیزان:

کیمیا
ساعت14:37---19 دی 1392
قشگ بود عزیزم

سارا
ساعت13:17---4 خرداد 1392
منتظرررررررررررر نظراتون هستم رمان به خاطر عشق محیا دختری که به خاطر شکستن غرورش با دوتا شرط وارد

زندگیه پسر عمه ش ادرین میشه و سعی بر تلافی کردن داره اما با همه ی وجودم منتظر اعترافه با همه عشق با

وارد شدن تو زندگیه ادرین.............


حتما بخونین مخصوصا اونایی که رمان هم خونه و قرار نبودو خوندن و دوست داشتن


سارا
ساعت13:02---4 خرداد 1392
منتظرررررررررررر نظراتون هستم رمان به خاطر عشق محیا دختری که به خاطر شکستن غرورش با دوتا شرط وارد

زندگیه پسر عمه ش ادرین میشه و سعی بر تلافی کردن داره اما با همه ی وجودم منتظر اعترافه با همه عشق با

وارد شدن تو زندگیه ادرین.............نخ.نید از دستتون رفته




هستی
ساعت14:37---11 فروردين 1392
خوب بود .لطفا رمان هم خونه رو هم بزارید....مرسی-)

مریلا
ساعت21:48---8 فروردين 1392
مرسییییییییییییییییییییییییییی ییی};-};-};-};-};-

باران
ساعت19:31---27 بهمن 1391
اخرش چی؟توروخدارماناتون و کامل بزارین من تابقیه رو بخونم دق مرگ میشم

samin
ساعت18:02---19 بهمن 1391
http://loxblog.ir/images/smilies/smile%20(16).gif

لیدا
ساعت18:34---10 بهمن 1391
به نظر من خوب بود و بدنبود

لیدا
ساعت18:34---10 بهمن 1391
به نظر من خوب بود و بدنبود

نفــــس
ساعت14:42---4 بهمن 1391
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~
~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨


عاشق رمان
ساعت19:35---24 آذر 1391
توروخداهمه رمانوباهم بزارین من امتحان دارم نمیرسم بقیشوبخونم اینجوری دیوونه میشم

maryam
ساعت17:09---9 آذر 1391
مرسی خیلی خوب بود

Reyhane
ساعت14:22---29 آبان 1391
خیلی قشنگ بود ،مرسی};-

مهدیه
ساعت23:16---8 آبان 1391
بنظر قشنگ میاد

هلیا
ساعت20:42---16 مرداد 1391
سلام
خیلی خوب بود ممنون وب هم خیلی قشنگه رمان بغض عشق هم بذارید خیلی قشنگه


ماریا
ساعت19:33---23 تير 1391
بقیش کو

هستی
ساعت19:13---23 تير 1391
دانلود واسه گوشی ندارین اینجوری که حال نمیده تروخدا بزارین ماام حالشوببریمدستتون کیلوکیلو طلا

مهتاب
ساعت16:46---23 خرداد 1391
سلام خیلی خوب بود ممنون. لطفا قافله یدل رو هم بذارید

زهرا
ساعت23:56---20 خرداد 1391
خسته نباشید عالی بود لطفا قافله دل را هم بزارید ممنون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت 20:8 توسط نفس |